معنی ناز پرورده و تنبل
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) پرورش یافته تربیت یافته مربی. جمع: پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده. -5 پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه. ) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده
سایه پرورده
رنج نادیده، ناز پرورده
نعمت پرورده
شیدان پروده پلاو پرور ناز پرورده کسی که از شخصی یا خاندانی در زندگانی بهره مند شده باشد، آنکه در میان ناز و نعمت بزرگ شده.
غم پرورده
(صفت) آنکه همیشه در غم و اندوه باشد پرورده غم.
لغت نامه دهخدا
پرورده. [پ َرْ وَ دَ / دِ] (ن مف) پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مُرَبَّب. مُربی. مُرَشَّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان:
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پرورده ٔ خویش پرکین بود.
فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پرورده ٔ خویش کشت.
فردوسی.
چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی.
نبینید کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
که پرورده ٔ خویش را بشکری.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد زپرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.
فردوسی.
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود بی گنه کشته چون یزدگرد.
فردوسی.
بدو گفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن.
فردوسی.
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
فردوسی.
چو پرورده ٔ شهریاران بود
به رای افسر نامداران بود.
فردوسی.
که پرورده ٔ بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند.
فردوسی.
ازیرا که پرورده ٔ پادشا
نباید که باشد جز از پارسا.
فردوسی.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ.
فردوسی.
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آئین بزم.
فردوسی.
پسر کو بنزدیک تو هست خوار
کنون هست پرورده ٔ کردگار.
فردوسی.
به رنج از کجا بازماند سپاه
که هستند پرورده ٔ پادشاه.
فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.
فردوسی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
سعدی.
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.
سعدی.
میازار پرورده ٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن.
سعدی.
ندیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر.
سعدی (بوستان).
من بنده ٔ حضرت کریمم
پرورده ٔ نعمت قدیمم.
سعدی.
گفت ای خداوند جهان پرورده ٔ نعمت این خاندانم. (گلستان).
چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست
شرم دارد ز جفاکردن پرورده ٔ خویش.
؟
- پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی)
|| مصطنع. || سخته. پخته. نیک اندیشیده:
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چودانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی.
|| در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مُرَبَّب. مُطرّا. مُطَرّاه. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آمله ٔ پرورده. اترج پرورده. بنفشه ٔ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیله ٔ پرورده. وج پرورده: و آنجا که ماده ٔ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند:
بزه کن کمان را و این تیر گز
بدین گونه پرورده ٔآب رز.
فردوسی.
|| مُسَمَّن. پرواری شده (مرغ و جز آن):
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره.
فردوسی.
|| پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟):
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده.
سنائی.
- پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء).
- دست پرورده، دست آموز.
- نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان:
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاک دل بردگان.
فردوسی.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.
فردوسی.
تنبل
تنبل. [تُم ْ ب ُ / تَم ْ ب ُ] (اِ) حیلت و مکر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 314). مکرو حیله. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حیله و نیرنگ و مکر و فریب و جادویی. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری) (از ناظم الاطباء). کنبوره. دستان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
پدیدتنبل او ناپدید مندل او
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
دستگاه او نداند که چه روی
تنبل و کنبوره و دستان اوی.
رودکی.
جادو نباشد از توبه تنبل سوارتر
عفریت کرده کار زتو کرده کارتر.
دقیقی.
گرنه خاتوله خواهی آوردن
آن چه حیله ست و تنبل و دستان.
دقیقی.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
ای آنکه جز ازشعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
کسائی.
نیست را هست کند تنبل او
هست را نیست کندفرهستش.
ابونصر مرغزی.
نبد هیچ بد جز به فرمان تو
وگر تنبل و مکر و دستان تو.
فردوسی.
که او را زمانه بر آنگونه بود
همه تنبل دیو واژونه بود.
فردوسی.
که آن سربسر تنبل و جادوییست
ز چاره بر ایشان بباید گریست.
فردوسی.
نداند جز از تنبل و جادویی
فریب و بداندیشی وبدخویی.
فردوسی.
بدو گفت شاه آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی.
فردوسی.
نشود بر توزایچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ.
فرخی (دیوان ص 211).
بخت بی تقصیر و محنت روز بی مکروه و غم
دهر بی تلبیس و تنبل چرخ بی نیرنگ و رنگ.
منوچهری.
بر خریدار فنون سخره و افسوس کنند
وانگهی جزکه همه تنبل و افسون نخرند.
ناصرخسرو.
تنبل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کرا کین او گزید.
معزی.
آن پریزاده رابه تنبل و رنگ
آوریدند با نوازش چنگ.
نظامی.
در کنج خانه پشت به دیوار دادنش
ترخشک زاهدی است که از زرق و تنبل است.
کمال اسماعیل (از فرهنگ رشیدی).
دولت او عطای یزدان است
نه بمکر و تسلسل وتنبل.
شمس فخری.
تنبل. [تِم ْ ب َ] (ع ص) کوتاه. ج، تنابیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنبال و تنباله و تنبول و تنابیل شود.
تنبل. [تَم ْ ب َ] (ص) کاهل و بیکار وهیچ کاره. (برهان) (ناظم الاطباء). کاهل و بیکار. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مرد هیچکاره. (شرفنامه ٔ منیری). فربه و جاهل و بیکار. (غیاث اللغات). تهبل و تهمل و تن پرور و فربه. (ناظم الاطباء). در گیلکی و فریزندی و یرنی و نظنزی و سنگسری تمبل سرخه ای تمبل، لاسگردی تمبل شهمیرزادی تمبل. معرب آن نیزتنبل و نیز طنبل در عربی از طنبل الرجل طنبله بمعنی تحامق بعد تعاقل. ترکی عامیانه نیز تنبل. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چو کاهلان همه خوردی و خیر نلفغدی
کنون بباید بی توشه رفتن ای تنبل.
ناصرخسرو (دیوان ص 249).
|| مسخره را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).
تنبل. [تَم ْ ب ُ] (اِ) لغتی است در تامول و مذکور است در «ت م ل ». (منتهی الارب). تانبول. (ناظم الاطباء). رجوع به تامول و تانبول شود.
واژه پیشنهادی
خانه پرور
فارسی به عربی
مثقف
فرهنگ عمید
مکر، حیله، فریب، نیرنگ،
جادو، افسون: نیست را هست کند تنبل اوی / هست را نیست کند فرهستش (ابونصر مرغزی: شاعران بیدیوان: ۲۷۱)،
معادل ابجد
963